09-09-2020, 12:27 PM
(آخرین ویرایش: 12-09-2020, 09:48 PM، توسط فرحناز فرشباف شهیر.)
پردیس فناوری کیش_طرح مشاوره متخصصین صنعت ومدیریت_دپارتمان زبانهای خارجی http://kishindustry.com
The Shopkeeper
Once there was a Korean shopkeeper named Mr. Park. He lived in New York and had had a
small corner store for 45 years. He worked very hard, 16 hours every day and he never took a
holiday.
One day, his daughter arrived at the store and found Mr. Park lying on the floor. He had had
a heart attack! She called 911 and he was rushed to the hospital.
He survived and was very weak, resting in the hospital. A day later he awoke and slowly
looked around his hospital room.
He asked in a weak voice, “Are you there, my dear wife?”
“Yes,” she replied “I am here my dearest.”
Mr. Park asked, “Are you here, my oldest son?”
“Yes, I am here.” replied his oldest son.
“Are you here, my daughter?” Mr. Park asked in a faint voice.
“Yes, father, I am here.” the daughter replied with a tear in her eye.
“Are you here, my youngest son?” asked Mr. Park.
“Yes, papa. I am here by your side.” said the baby of the family.
Suddenly Mr. Park’s eyes grew big and threw off the bed covers and jumped up, screaming,
“SO THEN, WHO IS WATCHING THE STORE!”
مغازه دار
یه مغازه دار کره ای بود که اسمش آقای پارک بود.اون توی نیویورک زندگی می کرد و به مدت 45 سال یه مغازه ی کوچیک نبشی داشت.خیلی سخت کار کرد ،16 ساعت در روز کار می کرد و هیچ وقت تعطیلی نداشت.
یه روز،دخترش رسید مغازه و دید که آقای پارک روی کف زمین افتاده . یه حمله ی قلبی بهش دست داده بود،دخترش با 911 تماس گرفت و با عجله به بیمارستان منتقلش کردن.
جون سالم به در برد . خیلی ضعیف شده بود و داشت تو بیمارستان استراحت می کرد .
روز بعد بیدار شد و به آرامی اطراف اتاقش تو بیمارستانو نگاه کرد.
با صدای ضعیفی پرسید : همسر عزیزم ، اینجایی ؟
همسرش جواب داد : بله، اینجا هستم عزیزترینم.
آقای پارک پرسید : پسر بزرگم اینجایی؟
پسر بزرگ جواب داد : بله،اینجا هستم.
آقای پارک با صدای بی جان پرسید : دخترم اینجایی ؟
دخترش که اشک تو چشمش حلقه زده بود جواب داد : بله پدر ، اینجام.
آقای پارک پرسید : پسر کوچیکم اینجایی؟
بچه ی خانواده جواب داد : بله بابا،من همینجا کنارتم.
یه دفعه چشمای آقای پارک گرد شد ، ملافه شو انداخت یه طرف ، از جاش پرید و داد زد :
پس کی حواسش به مغازه ست؟!
The Shopkeeper
Once there was a Korean shopkeeper named Mr. Park. He lived in New York and had had a
small corner store for 45 years. He worked very hard, 16 hours every day and he never took a
holiday.
One day, his daughter arrived at the store and found Mr. Park lying on the floor. He had had
a heart attack! She called 911 and he was rushed to the hospital.
He survived and was very weak, resting in the hospital. A day later he awoke and slowly
looked around his hospital room.
He asked in a weak voice, “Are you there, my dear wife?”
“Yes,” she replied “I am here my dearest.”
Mr. Park asked, “Are you here, my oldest son?”
“Yes, I am here.” replied his oldest son.
“Are you here, my daughter?” Mr. Park asked in a faint voice.
“Yes, father, I am here.” the daughter replied with a tear in her eye.
“Are you here, my youngest son?” asked Mr. Park.
“Yes, papa. I am here by your side.” said the baby of the family.
Suddenly Mr. Park’s eyes grew big and threw off the bed covers and jumped up, screaming,
“SO THEN, WHO IS WATCHING THE STORE!”
مغازه دار
یه مغازه دار کره ای بود که اسمش آقای پارک بود.اون توی نیویورک زندگی می کرد و به مدت 45 سال یه مغازه ی کوچیک نبشی داشت.خیلی سخت کار کرد ،16 ساعت در روز کار می کرد و هیچ وقت تعطیلی نداشت.
یه روز،دخترش رسید مغازه و دید که آقای پارک روی کف زمین افتاده . یه حمله ی قلبی بهش دست داده بود،دخترش با 911 تماس گرفت و با عجله به بیمارستان منتقلش کردن.
جون سالم به در برد . خیلی ضعیف شده بود و داشت تو بیمارستان استراحت می کرد .
روز بعد بیدار شد و به آرامی اطراف اتاقش تو بیمارستانو نگاه کرد.
با صدای ضعیفی پرسید : همسر عزیزم ، اینجایی ؟
همسرش جواب داد : بله، اینجا هستم عزیزترینم.
آقای پارک پرسید : پسر بزرگم اینجایی؟
پسر بزرگ جواب داد : بله،اینجا هستم.
آقای پارک با صدای بی جان پرسید : دخترم اینجایی ؟
دخترش که اشک تو چشمش حلقه زده بود جواب داد : بله پدر ، اینجام.
آقای پارک پرسید : پسر کوچیکم اینجایی؟
بچه ی خانواده جواب داد : بله بابا،من همینجا کنارتم.
یه دفعه چشمای آقای پارک گرد شد ، ملافه شو انداخت یه طرف ، از جاش پرید و داد زد :
پس کی حواسش به مغازه ست؟!