12-09-2020, 07:51 PM
پردیس فناوری کیش_طرح مشاوره متخصصین صنعت ومدیریت_دپارتمان زبانهای خارجی http://kishindustry.com
The Salesman
Henry Leech was a salesman. He was a good salesman and sold lots of vacum cleaners. One
week, the manager sent Henry into the countryside to sell.
He drove out of town and stopped at a farmhouse. He knocked on the door and the farmer’s
wife opened it. Henry started into his speech immediately.
“Mam, how much time do you spend sweeping the floors? “
“A lot of time. This is a farm and things get dirty quickly.” said the woman.
“And how much time do you spend beating the carpets?” asked Henry.
“A lot of time. This house gets dusty and my dog also lays on them”
“Well” said Henry, “This is your lucky day.”
Henry showed her his vacuum cleaner and said,
“You can clean the house in 5 minutes with this!”
The farmer’s wife didn’t look interested.
Henry took out a big bag of dirt. He opened it and threw it all over the floor. The farmer’s
wife was very surprised. Before she could speak Henry said, “ Mam, if this machine doesn’t
pick up every last piece of dirt, I will eat all of it!!!!!” The farmer’s wife looked at Henry and said,
“WELL, I WILL GET YOU A SPOON.
WE HAVE NO ELECTRICITY.”
فروشنده
هِنری لیچ یه فروشنده بود و یک عالمه جارو برقی فروخته بود.مدیر هِنری رو برای یه هفته به حومه ی شهر فرستاد تا بفروشه.اون تا بیرون شهر رانندگی کرد و جلوی یه خونه ی روستایی وایستاد . در و زد و همسر کشاورز در و باز کرد.هِنری سریع سخنرانیش و شروع کرد: خانوم،چقدر وقت صرف جارو کردن کفِ زمین میکنین ؟
زن گفت : خیلی زیاد،اینجا یک مزرعه است و همه چی زود کثیف میشه .
هِنری پرسید : چقد وقت صرف تمیز کردن فرشا می کنین ؟
زن گفت : خیلی زیاد.این خونه خیلی گرد و خاک میگیره ،سگم هم رو اون گرد و خاکا میشینه.
هِنری گفت : خب،امروز روز شانس شماست .
هِنری جارو برقیشو نشون داد و گفت : با این می تونین توو 5 دقیقه خونه رو تمیز کنین .
همسر کشاورز چندان علاقه مند به نظر نمی رسید.هِنری یه کیسه بزرگ از خاک برداشت،بازش کرد و رو کف زمین ریخت. زن کشاورز خیلی شگفت زده شده بود.
قبل اینکه چیزی بگه هِنری گفت : اگه این ماشین ، همه ی ذرات گرد و خاک و نکِشه ، من همه شو میخورم !!!
زن کشاورز به هِنری نگاه کرد و گفت : خب منم بهت یه قاشق میدم . ما برق نداریم!
The Salesman
Henry Leech was a salesman. He was a good salesman and sold lots of vacum cleaners. One
week, the manager sent Henry into the countryside to sell.
He drove out of town and stopped at a farmhouse. He knocked on the door and the farmer’s
wife opened it. Henry started into his speech immediately.
“Mam, how much time do you spend sweeping the floors? “
“A lot of time. This is a farm and things get dirty quickly.” said the woman.
“And how much time do you spend beating the carpets?” asked Henry.
“A lot of time. This house gets dusty and my dog also lays on them”
“Well” said Henry, “This is your lucky day.”
Henry showed her his vacuum cleaner and said,
“You can clean the house in 5 minutes with this!”
The farmer’s wife didn’t look interested.
Henry took out a big bag of dirt. He opened it and threw it all over the floor. The farmer’s
wife was very surprised. Before she could speak Henry said, “ Mam, if this machine doesn’t
pick up every last piece of dirt, I will eat all of it!!!!!” The farmer’s wife looked at Henry and said,
“WELL, I WILL GET YOU A SPOON.
WE HAVE NO ELECTRICITY.”
فروشنده
هِنری لیچ یه فروشنده بود و یک عالمه جارو برقی فروخته بود.مدیر هِنری رو برای یه هفته به حومه ی شهر فرستاد تا بفروشه.اون تا بیرون شهر رانندگی کرد و جلوی یه خونه ی روستایی وایستاد . در و زد و همسر کشاورز در و باز کرد.هِنری سریع سخنرانیش و شروع کرد: خانوم،چقدر وقت صرف جارو کردن کفِ زمین میکنین ؟
زن گفت : خیلی زیاد،اینجا یک مزرعه است و همه چی زود کثیف میشه .
هِنری پرسید : چقد وقت صرف تمیز کردن فرشا می کنین ؟
زن گفت : خیلی زیاد.این خونه خیلی گرد و خاک میگیره ،سگم هم رو اون گرد و خاکا میشینه.
هِنری گفت : خب،امروز روز شانس شماست .
هِنری جارو برقیشو نشون داد و گفت : با این می تونین توو 5 دقیقه خونه رو تمیز کنین .
همسر کشاورز چندان علاقه مند به نظر نمی رسید.هِنری یه کیسه بزرگ از خاک برداشت،بازش کرد و رو کف زمین ریخت. زن کشاورز خیلی شگفت زده شده بود.
قبل اینکه چیزی بگه هِنری گفت : اگه این ماشین ، همه ی ذرات گرد و خاک و نکِشه ، من همه شو میخورم !!!
زن کشاورز به هِنری نگاه کرد و گفت : خب منم بهت یه قاشق میدم . ما برق نداریم!