بهار، تابستان، پاییز، زمستان و دوباره بهار (Spring, Summer, Fall, Winter and Spring

[tanaz75]

در میان جنگل‌های انبوه، یک راهب بودایی به تربیت پسری مشغول است. اما پسر در اوج جوانی عاشق دختری می‌شود که از شهر برای درمان به صومعه آنها آمده است. او صومعه را ترک می‌کند و به دنبال دختر به دنیای مدرن وارد می‌شود. اما یک راهب جوان بودایی که هرگز شهر و آدم‌هایش را ندیده، چگونه باید بار عشق و زندگی در این جهان ناشناخته را به دوش بکشد؟

تماشای این فیلم برای ما ایرانیان که به غزل‌های عاشقانه شاعران‌مان آشنایی داریم، یاد‌آور ابیات فراوانی است؛ از جمله این بیت از صائب تبریزی که:

انصاف نیست راندنش از آستان خویش/ صائب که ساخت نقد دل و دین فدای تو