23-08-2020, 11:55 AM
[font=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]The cautious captain of a small ship had to go along a coast with which he was unfamiliar , so he tried to find a qualified pilot to guide him. He went ashore in one of the small ports where his ship stopped, and a local fisherman pretended that he was one because he needed some money. The captain took him on board and let him tell him where to steer the ship.
After half an hour the captain began to suspect that the fisherman did not really know what he was doing or where he was going so he said to him,' are you sure you are a qualified pilot?[/font]
[font=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]'Oh, yes' answered the fisherman .'I know every rock on this part of the coast.'
Suddenly there was a terrible tearing sound from under the ship.
At once the fisherman added," and that's one of them."[/font]
[font=tahoma, arial, helvetica, sans-serif] نا خدای هوشیار یک کشتی کوچک مجبور بود در امتداد ساحل دریایی که نمی شناخت حرکت کند،بنابراین او تلاش کرد تا یک ناخدای آشنا به آنجا برای راهنمایی پیدا کند.او کنار یکی از بندرهای کوچکی که کشتی اش توقف کرد ایستاد؛ و یک ماهیگیر محلی چون به پول احتیاج داشت طوری وانمود کرد که یک راننده کشتی ماهر است. نا خدا او را سوار کشتی کرد و به او اجازه داد تا بگوید کشتی را به کجا براند.
بعد از نیم ساعت نا خدا گمان کرد که ماهیگیر واقعا نمی داند چه کار دارد می کند یا به کجا می رود پس به او گفت:"ایا تو مطمئنی که ناخدای ماهرهستی؟
ماهیگیر جواب داد:" بله"."من هر سنگ این بندر از کنار دریا را می شناسم".ناگهان صدای پاره شدن از زیر کشتی آمد. سرانجام ماهیگیر افزود:"و آن هست یکی از آن سنگ ها."[/font]
After half an hour the captain began to suspect that the fisherman did not really know what he was doing or where he was going so he said to him,' are you sure you are a qualified pilot?[/font]
[font=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]'Oh, yes' answered the fisherman .'I know every rock on this part of the coast.'
Suddenly there was a terrible tearing sound from under the ship.
At once the fisherman added," and that's one of them."[/font]
[font=tahoma, arial, helvetica, sans-serif] نا خدای هوشیار یک کشتی کوچک مجبور بود در امتداد ساحل دریایی که نمی شناخت حرکت کند،بنابراین او تلاش کرد تا یک ناخدای آشنا به آنجا برای راهنمایی پیدا کند.او کنار یکی از بندرهای کوچکی که کشتی اش توقف کرد ایستاد؛ و یک ماهیگیر محلی چون به پول احتیاج داشت طوری وانمود کرد که یک راننده کشتی ماهر است. نا خدا او را سوار کشتی کرد و به او اجازه داد تا بگوید کشتی را به کجا براند.
بعد از نیم ساعت نا خدا گمان کرد که ماهیگیر واقعا نمی داند چه کار دارد می کند یا به کجا می رود پس به او گفت:"ایا تو مطمئنی که ناخدای ماهرهستی؟
ماهیگیر جواب داد:" بله"."من هر سنگ این بندر از کنار دریا را می شناسم".ناگهان صدای پاره شدن از زیر کشتی آمد. سرانجام ماهیگیر افزود:"و آن هست یکی از آن سنگ ها."[/font]