« غروب کد خدا آمد با عجله ، از تن اسبش بخار به هوا بلند می شد. سیبل های تابیده ، با هیاتی ترس آور ، چشم ها، خون گرفته و خوف انگیز ، انگاری که برای جنگ آمده است . بازوها،قوی و سینه ستیز . پا این جا ، سر آن جا ، با دودلی نگاهش کردم . در فکر بودم که نفت برای چراغ از کجا بیاوریم یا برای شام شب تخم مرغ را چگونه درست کنم تا تنوعی باشد.
از نگاه کد خدا غرور و سر افرازی می بارید. دیده به کوه دوخته بود و به بلندی دست نیافتنی قله اش.
-شهر کی تشریف می برین؟
- فردا صبح.
- از رشید شنیده بودم.
«رشید پسرش بود که کلاس سوم بود.»
- کاری داشتید؟
- یک شاهنامه می خواستم ،دلم گرفته.
به دشت نگاه کردم، به کوه و اسب و رودخانه که از ایوان مدرسه پیدا بود . دنیا فراخ شده بود. همه چیز زیبا تر از لحظه های قبل ، با یک جست روی اسب پرید. اسب تن به سوار نمی داد ، گردن را شق و رق گرفته بود و اطاعت نمی کرد . با نهیب بنیان کن کد خدا به راه افتادگویی پردنده ای که از مقابل دیدگانم دور شود . نمیدانم چرا احساس کردم سوارانی بسیار به استقبالش آمدند. بعد افراسیاب را دیدم که رو به هزیمت نهاده است .دشت پر از هیاهویسواران بود و شیهه ی اسبان ، صدای چکاچاک شمشیر گوش صحرا را انباشته بود.
این بار کد خدا صبح آمد . آرام روی خانه ی زین جا خوش کرده بود .از دیشب صدای بلند نبود .همه چیز دل مرده بودحتا آفتاب . اسب آوردش کنار ایوان مدرسه . کلاه دو گوشش را تا روی ابروها پایین کشیده بود . سلام نکرد . پیاده هم نشد . شاهنامه را پرتاب کرد توی دامنم.
فریاد کشید این که شاهنامه نیست،رستم ندارد.
دهنه ی اسب را کشید . اسب فرمان برداری کرد . روی پا های عقبش چرخید و دور شد . رو به روستا نرفت ، دشت را پاره کرد.
لرزان شاهنامه را برداشتم . با عجله خریده بودم . ورق نزده بودم . تمام راجع به ساسانیان بود . جلد آخر از شاهنامه ی بروخیم . آزرده شدم. خودش میتواند رستم باشد، کد خدا را میگویم.
سرم را بلند کردم وبه دشت پر سکوت نگاه کردم . کد خدا روی تپه کنار رودخانه نشسته بود واسبش کنارش می چرید .
اما ، خیمه و خرگاه سپاه افراسیاب آن طرف رودخانه آشکار بود...»
کتاب : سوغات
ترجمه : شعیب احمد
از نگاه کد خدا غرور و سر افرازی می بارید. دیده به کوه دوخته بود و به بلندی دست نیافتنی قله اش.
-شهر کی تشریف می برین؟
- فردا صبح.
- از رشید شنیده بودم.
«رشید پسرش بود که کلاس سوم بود.»
- کاری داشتید؟
- یک شاهنامه می خواستم ،دلم گرفته.
به دشت نگاه کردم، به کوه و اسب و رودخانه که از ایوان مدرسه پیدا بود . دنیا فراخ شده بود. همه چیز زیبا تر از لحظه های قبل ، با یک جست روی اسب پرید. اسب تن به سوار نمی داد ، گردن را شق و رق گرفته بود و اطاعت نمی کرد . با نهیب بنیان کن کد خدا به راه افتادگویی پردنده ای که از مقابل دیدگانم دور شود . نمیدانم چرا احساس کردم سوارانی بسیار به استقبالش آمدند. بعد افراسیاب را دیدم که رو به هزیمت نهاده است .دشت پر از هیاهویسواران بود و شیهه ی اسبان ، صدای چکاچاک شمشیر گوش صحرا را انباشته بود.
این بار کد خدا صبح آمد . آرام روی خانه ی زین جا خوش کرده بود .از دیشب صدای بلند نبود .همه چیز دل مرده بودحتا آفتاب . اسب آوردش کنار ایوان مدرسه . کلاه دو گوشش را تا روی ابروها پایین کشیده بود . سلام نکرد . پیاده هم نشد . شاهنامه را پرتاب کرد توی دامنم.
فریاد کشید این که شاهنامه نیست،رستم ندارد.
دهنه ی اسب را کشید . اسب فرمان برداری کرد . روی پا های عقبش چرخید و دور شد . رو به روستا نرفت ، دشت را پاره کرد.
لرزان شاهنامه را برداشتم . با عجله خریده بودم . ورق نزده بودم . تمام راجع به ساسانیان بود . جلد آخر از شاهنامه ی بروخیم . آزرده شدم. خودش میتواند رستم باشد، کد خدا را میگویم.
سرم را بلند کردم وبه دشت پر سکوت نگاه کردم . کد خدا روی تپه کنار رودخانه نشسته بود واسبش کنارش می چرید .
اما ، خیمه و خرگاه سپاه افراسیاب آن طرف رودخانه آشکار بود...»
کتاب : سوغات
ترجمه : شعیب احمد