11-03-2019, 02:00 PM
دلنوشته ایی کوتاه….
ادامه مطلب....
یادش بخیر بچه که بودیم، وقتی لباس میخریدیم تا روز عید، هر روز تنمون میکردیم و جلوی آیینه خودمون و نگاه میکردیم و میگفتیم آخ که مثل ماه شدیم، بعد مامان از اون اتاق بغلی داد میزد که: در بیار اون لباساتو فقط همین یه دست رو داریا. ولی خب میدونستیم که مامان تابستونی، پاییزی یه دست دیگه هم خریده و واسمون گذاشته کنار.
روز اول فروردین اون لباس قشنگا رو میپوشیدیم و دست زیر چونه به حباب هایی که از دهن ماهی میومد بیرون نگاه میکردیم، بابامون هم یادمون داده بود که قرآن رو وا کنیم و چند آیه ازش بخونیم که سال تحویلمون نورانی بشه. همه جمع میشدیم و دوربینمون که فقط ٣۶ تا عکس میتونست بگیره رو میذاشتیم رو تایمر و این میشد عکس ِسالمون. همه میرفتیم خونه بزرگایی که الان نداریمشون و ازشون عیدی میگرفتیم، بعد میفهمیدیم که “فی” عیدی امسال چقدره. مامان هامونم عیدی ها رو ازمون میگرفتن تا مثلا جمع کنن، ولی بعدا میدیدیم که همون پول نو ها رو به بچه های فامیل میدن!
تا سیزدهم شاد بودیم، عیدمون عید بود، پیک شادی مون تا ......ادامه مطلب....