کتاب «کوشک زلزله» حاوی خاطرات یک رزمنده با نام جلیل عابدینی است که در محل کوشک زلزله واقع در جنوب شهر شیراز به دنیا آمد و پر و بال گرفت.
خاطرات جلیل عابدینی را اکبر صحرایی و مریم شیدا نوشته اند و انتشارات کتابستان آن را در شمارگان 1000 نسخه چاپ کرده است. این کتاب 384 صفحه ای را با قیمت 18000 تومان می شود در کتابفروشی های معتبر تهیه کرد.
در انتهای کتاب نیز تصاویری رنگی از روای خاطرات، ضمیمه شده است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
بین نیروهای ارتشی، همافری بود به نام نصیرزاده، که بسیجی به جبهه آمده بود؛ او بسیار منظم و از نظر تاکتیک کارکشته بود. تقوای بالایی هم داشت، من به آقای شایق پیشنهاد دادم که او فرماندهی گروهان بشود؛ هرچند در واقع صمد بادرام فرمانده بود و من و نصیرزاده معاونانش بودیم.
قرار شد بعد از بچه های خط شکن، گردان ما وارد عمل شود.
دو ساعت از حمله ی گردانهای خط شکن گذشت. حدود ساعت «دو»ی صبح به ما دستور رسید وارد عملیات شویم. از روی پل های معلقی که بچه های ارتش درست کرده بودند، رد شدیم. بعد از عبور از پل، به خاکریزی رسیدیم که گوشه به گوشه اش، جنازه ی ایرانی و عراقی افتاده بود.
پانصد متری تا مقری که قرار بود آن را تصرف کنیم، فاصله بود. به خاطر وسعت منطقه، گردان جلویی ما به سمت راست رفته بودند و ما باید به سمت چپ حرکت می کردیم. تیربار دشمن، یک بند داشت کار می کرد. مشغول تیراندازی بودم که صدای صمد بادرام در گوشم پیچید.
- به نارنجک داری به من بدی؟
- برای چی می خوای؟
- تو بده خودت می فهمی
تنها نارنجکی را که برایم باقی مانده بود، از فانسقه ام باز کردم و به او دادم. حواسم بود ببینم چه می خواهد بکند. تیربارچی دشمن هر از گاهی سرش را از لبه ی خاکریز بالا می آورد تا اوضاع را رصد کند. همین که تیربارچی سرش را از خاکریز بالا آورد، صمد نارنجک ضامن کشیده را انداخت توی یقه ی عراقی و خودش را پرت کرد پایین خاکریز. سنگرتیربار منهدم شد و خیلی زود توانستیم مقر عراق را بگیریم.
اوضاع را که از کریم شایق جویا شدم. فهمیدم عراقی ها مقاومت کمی نشان داده و بیشترشان فرار کرده اند. دستور رسید نیروها سوار بر ماشین ها، به خط جلو بروند. نیروها سوار برجیپ های گازی غنیمتی عراق شدند و تعدادی از درجه دارهای ارتشی هم که راندن تانک را بلد بودند، نفربرهای پی. ام. پی را هدایت می کردند. تلفات کم بود و عراقی ها خودشان را تسلیم می کردند. در بین آنها درجه داران عراقی هم بودند. تعداد اسرای عراقی زیاد بود. طوری شده بود که ما مجروح های خودی و عراقی را به کول شان می دادیم تا ببرند عقب.
شهید شیرعلی سلطانی
به ارتفاعات ۱۲۰ رسیده بودیم که خبر رسید شیرعلی سلطانی شهید شده. شنیدن این خبر مثل پتکی بود که به سرم کوبیدند. خودم را به محل شهادت حاجی رساندم. جسد او را به عقب انتقال داده بودند. از بچه ها که شاهد شهادتش بودند شنیدم که با گلوله ی تانک یا خمپاره، سرش جدا می شود. غم سنگینی روی دلم نشست. یاد روزهای اولی افتاده بودم که در اتوبوس مداحی می کرد. کریم شایق که روحیه ی من و دیگر بچه ها را دید، گفت: «حاجی خودش می دونست بی سرمیره ... قبرش روهم تو کتاب خونه ی مسجد المهدی (عج) آماده کنده بود.
خاطرات جلیل عابدینی را اکبر صحرایی و مریم شیدا نوشته اند و انتشارات کتابستان آن را در شمارگان 1000 نسخه چاپ کرده است. این کتاب 384 صفحه ای را با قیمت 18000 تومان می شود در کتابفروشی های معتبر تهیه کرد.
در انتهای کتاب نیز تصاویری رنگی از روای خاطرات، ضمیمه شده است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
بین نیروهای ارتشی، همافری بود به نام نصیرزاده، که بسیجی به جبهه آمده بود؛ او بسیار منظم و از نظر تاکتیک کارکشته بود. تقوای بالایی هم داشت، من به آقای شایق پیشنهاد دادم که او فرماندهی گروهان بشود؛ هرچند در واقع صمد بادرام فرمانده بود و من و نصیرزاده معاونانش بودیم.
قرار شد بعد از بچه های خط شکن، گردان ما وارد عمل شود.
دو ساعت از حمله ی گردانهای خط شکن گذشت. حدود ساعت «دو»ی صبح به ما دستور رسید وارد عملیات شویم. از روی پل های معلقی که بچه های ارتش درست کرده بودند، رد شدیم. بعد از عبور از پل، به خاکریزی رسیدیم که گوشه به گوشه اش، جنازه ی ایرانی و عراقی افتاده بود.
پانصد متری تا مقری که قرار بود آن را تصرف کنیم، فاصله بود. به خاطر وسعت منطقه، گردان جلویی ما به سمت راست رفته بودند و ما باید به سمت چپ حرکت می کردیم. تیربار دشمن، یک بند داشت کار می کرد. مشغول تیراندازی بودم که صدای صمد بادرام در گوشم پیچید.
- به نارنجک داری به من بدی؟
- برای چی می خوای؟
- تو بده خودت می فهمی
تنها نارنجکی را که برایم باقی مانده بود، از فانسقه ام باز کردم و به او دادم. حواسم بود ببینم چه می خواهد بکند. تیربارچی دشمن هر از گاهی سرش را از لبه ی خاکریز بالا می آورد تا اوضاع را رصد کند. همین که تیربارچی سرش را از خاکریز بالا آورد، صمد نارنجک ضامن کشیده را انداخت توی یقه ی عراقی و خودش را پرت کرد پایین خاکریز. سنگرتیربار منهدم شد و خیلی زود توانستیم مقر عراق را بگیریم.
اوضاع را که از کریم شایق جویا شدم. فهمیدم عراقی ها مقاومت کمی نشان داده و بیشترشان فرار کرده اند. دستور رسید نیروها سوار بر ماشین ها، به خط جلو بروند. نیروها سوار برجیپ های گازی غنیمتی عراق شدند و تعدادی از درجه دارهای ارتشی هم که راندن تانک را بلد بودند، نفربرهای پی. ام. پی را هدایت می کردند. تلفات کم بود و عراقی ها خودشان را تسلیم می کردند. در بین آنها درجه داران عراقی هم بودند. تعداد اسرای عراقی زیاد بود. طوری شده بود که ما مجروح های خودی و عراقی را به کول شان می دادیم تا ببرند عقب.
شهید شیرعلی سلطانی
به ارتفاعات ۱۲۰ رسیده بودیم که خبر رسید شیرعلی سلطانی شهید شده. شنیدن این خبر مثل پتکی بود که به سرم کوبیدند. خودم را به محل شهادت حاجی رساندم. جسد او را به عقب انتقال داده بودند. از بچه ها که شاهد شهادتش بودند شنیدم که با گلوله ی تانک یا خمپاره، سرش جدا می شود. غم سنگینی روی دلم نشست. یاد روزهای اولی افتاده بودم که در اتوبوس مداحی می کرد. کریم شایق که روحیه ی من و دیگر بچه ها را دید، گفت: «حاجی خودش می دونست بی سرمیره ... قبرش روهم تو کتاب خونه ی مسجد المهدی (عج) آماده کنده بود.