14-09-2020, 11:57 PM
Mountain climber
The story tells about a mountain climber, who wanted to climb the highest mountain.
He began his adventure after many years of preparation, but since he wanted the glory just for himself, he decided to climb the mountains alone
The night fell heavily in the heights of the mountain, and the man could not see anything.
All was black. Zero visibility, and the moon and the stars were covered by the clouds
As he was climbing...only a few feet away from the top of the mountain, he slipped and fell into the air.
Falling at a great speed the climber could only see black spots as he went down, and the terrible sensation of being sucked by gravity
He kept falling ... and in those moments of great fear, it came to his mind all the good and bad episodes of his life
He was thinking now about how close death was getting, when all of a sudden he felt the rope tied to pulled his waist and pulled him very hard. His body was hanging in the air...
Only the rope was holding him. And in that moment of stillness "he had no other choice but to scream: "Help me God
All of a sudden, a deep voice coming from the sky answered want do you want me to do?
"Save me God!"
"Do you really think I can save you?"
"Of course I believe you can."
Then cut the rope tied to your waist"
There was a moment of silence...and the man decided to hold on the rope with all his strength
The rescue team tells that the next day a climber was found dead and frozen. His body was hanging from a rope, his hands holding tight to it, only three feet away from the ground.
کوهنورد
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست ازبلندترین کوه ها بالابرود.
اوپس ازسال ها آماده سازی، ماجراجویی خودراآغازکردولی ازآنجایی که افتخارکاررافقط برای خودمی خواست تصمیم گرفت تنهاازکوه بالابرود.
شب بلندی های کوه راتماما دربرگرفت ومردهیچ چیزرانمی دید.
همه چیزسیاه بود.اصلا دیدنداشت وابرروی ماه وستاره هاراپوشانده بود.
همان طور که از کوه بالا می رفت.چندقدم مانده به قله ی کوه پایش لیز خورد ودرحالی که به سرعت سقوط می کرد ازکوه پرت شد.
درحال سقوط فقط لکه های سیاهی رادرمقابل چشمانش می دید.
واحساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه ی جاذبه اورادرخودمیگرفت
همچنان سقوط میکردودرآن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب وبدزندگی به یادش آمد.
اکنون فکرمیکرد مرگ چقدر به اونزدیک است.
ناگهان احساس کردکه طناب به دور کمرش محکم شد.
بدنش میان آسمان و زمین معلق بودوفقط طناب اورانگه داشته بود.
ودراین لحظه ی سکون برایش چاره ای نماندجزآنکه فریادبکشد"خدایا کمکم کن!"
ناگهان صدای پرطنینی که از آسمان شنیده می شدجواب داد:"ازمن چه می خواهی؟"
- ای خدانجاتم بده
- واقعاباورداریکه من می توانم تورانجات بدهم؟
- البته که باوردارم
- اگرباورداری طنابی راکه به کمرت بسته است پاره کن...
یک لحظه سکوت... ومردتصمیم گرفت باتمام نیرو به طناب بچسبد
گروه نجات می گویندکه روزبعدیک کوهنوردیخ زده رامرده پیداکرند.
بدنش از یک طناب آویزان بودوبادست هایش محکم طناب را گرفته بود...
واوفقط یک متراززمین فاصله داشت.
The story tells about a mountain climber, who wanted to climb the highest mountain.
He began his adventure after many years of preparation, but since he wanted the glory just for himself, he decided to climb the mountains alone
The night fell heavily in the heights of the mountain, and the man could not see anything.
All was black. Zero visibility, and the moon and the stars were covered by the clouds
As he was climbing...only a few feet away from the top of the mountain, he slipped and fell into the air.
Falling at a great speed the climber could only see black spots as he went down, and the terrible sensation of being sucked by gravity
He kept falling ... and in those moments of great fear, it came to his mind all the good and bad episodes of his life
He was thinking now about how close death was getting, when all of a sudden he felt the rope tied to pulled his waist and pulled him very hard. His body was hanging in the air...
Only the rope was holding him. And in that moment of stillness "he had no other choice but to scream: "Help me God
All of a sudden, a deep voice coming from the sky answered want do you want me to do?
"Save me God!"
"Do you really think I can save you?"
"Of course I believe you can."
Then cut the rope tied to your waist"
There was a moment of silence...and the man decided to hold on the rope with all his strength
The rescue team tells that the next day a climber was found dead and frozen. His body was hanging from a rope, his hands holding tight to it, only three feet away from the ground.
کوهنورد
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست ازبلندترین کوه ها بالابرود.
اوپس ازسال ها آماده سازی، ماجراجویی خودراآغازکردولی ازآنجایی که افتخارکاررافقط برای خودمی خواست تصمیم گرفت تنهاازکوه بالابرود.
شب بلندی های کوه راتماما دربرگرفت ومردهیچ چیزرانمی دید.
همه چیزسیاه بود.اصلا دیدنداشت وابرروی ماه وستاره هاراپوشانده بود.
همان طور که از کوه بالا می رفت.چندقدم مانده به قله ی کوه پایش لیز خورد ودرحالی که به سرعت سقوط می کرد ازکوه پرت شد.
درحال سقوط فقط لکه های سیاهی رادرمقابل چشمانش می دید.
واحساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه ی جاذبه اورادرخودمیگرفت
همچنان سقوط میکردودرآن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب وبدزندگی به یادش آمد.
اکنون فکرمیکرد مرگ چقدر به اونزدیک است.
ناگهان احساس کردکه طناب به دور کمرش محکم شد.
بدنش میان آسمان و زمین معلق بودوفقط طناب اورانگه داشته بود.
ودراین لحظه ی سکون برایش چاره ای نماندجزآنکه فریادبکشد"خدایا کمکم کن!"
ناگهان صدای پرطنینی که از آسمان شنیده می شدجواب داد:"ازمن چه می خواهی؟"
- ای خدانجاتم بده
- واقعاباورداریکه من می توانم تورانجات بدهم؟
- البته که باوردارم
- اگرباورداری طنابی راکه به کمرت بسته است پاره کن...
یک لحظه سکوت... ومردتصمیم گرفت باتمام نیرو به طناب بچسبد
گروه نجات می گویندکه روزبعدیک کوهنوردیخ زده رامرده پیداکرند.
بدنش از یک طناب آویزان بودوبادست هایش محکم طناب را گرفته بود...
واوفقط یک متراززمین فاصله داشت.