11-09-2020, 12:06 AM
(آخرین ویرایش: 17-09-2020, 04:25 PM، توسط فاطمه فتحی.)
پردیس فناوری کیش _طرح مشاوره متخصصین صنعت ومدیریت دپارتمان های خارجی http://kishindustry.com
The lump of gold
Paul was a very rich man, but he never spent any of his money.
He was scared that someone would steal it.
He presented to be poor and wore dirty old clothes.
People laughed at him,but he didn't care.
He only cared about his money.
One day, he bought a big lump of gold.
He hid it in a hole by a tree.
Every night,he went to the hole to look at his treasure.
He sat and he looked.
'No one will ever find my gold!he said.
But one night, a thief saw Paul looking at this gold.
And when Paul went home, the thief picked up the lump of gold,slipped it into his bag and ran away!
The next day, Paul went to look at his gold,but it wasn't there.
It had disappeared!
Paul cried and cried!
He cried so loud that a wise old man heard him.
Ha came to help.
Paul told him the sad tale of the stolen lump of gold.
'Don't worry, he said.
'Get a big stone and put it in the hole by the tree .
What?said Paul.
Why?
What did you do with your lump of gold?
I sat and looked at it every day, said Paul.
Exactly, said the wise old man..
You can do Exactly the same with a stone.
Paul listened, thought for a moment and then said, Yes, you're right. I've been very silly. I don't need a lump of gold to be happy!
تکه ی طلا
پاول مرد بسیار ثروتمندی بود اما هیچ وقت از پولهایش خرج نمیکرد.
او میترسید که کسی آن را بدزدد.
وانمودمیکرد فقیر است و لباسهای کثیف و کهنه می پوشید.
مردم به او می خندیدندولی او اهمیتی نمیداد.
اوفقط به پولهایش اهمیت میداد.
روزی یک تکه بزرگ طلا خرید.
آن را در چاله ای نزدیک یک درخت مخفی کرد.
هرشب کنار چاله میرفت تابه گنجش نگاه کند.
می نشست ونگاه میکرد.
می گفت :هیچکس نمیتونه طلای منو پیدا کنه!
اما یک شب دزدی پاول را هنگام نگاه به طلایش دید.
و وقتی پاول به خانه رفت دزد تکه ی طلا رابرداشت ،آن را درون کیسه اش انداخت وفرار کرد!
روزبعد پاول رفت تاطلایش را نگاه کند اما طلا آنجا نبود.
ناپدیدشده بود!
پاول شروع به دادو بیداد وگریه وزاری کرد!
صدایش آنقدر بلند بودکه پیرمرد دانایی آن را شنید.
اوبرای کمک آمد.
پاول ماجرای غم انگیز تکه طلای به سرقت رفته رابرایش تعریف کرد.
او گفت:نگران نباش.
"سنگ بزرگی بیار وتوی چاله ی نزدیک درخت بذار."
پاول گفت:چی؟
چرا؟
"با تيکه طلات چیکار میکردی؟"
پاول گفت :هروز میشستم ونیگاش میکردم.
پیرمرد داناگفت :دقیقا.
"می تونی دقیقا همین کار وبا یه سنگ هم بکنی".
پاول گوش دادوکمی فکر کرد وبعد گفت:"آره راست میگی. چقدر نادون بودم .من واسه خوشحال بودن نیازی به تيکه طلا ندارم که".
The lump of gold
Paul was a very rich man, but he never spent any of his money.
He was scared that someone would steal it.
He presented to be poor and wore dirty old clothes.
People laughed at him,but he didn't care.
He only cared about his money.
One day, he bought a big lump of gold.
He hid it in a hole by a tree.
Every night,he went to the hole to look at his treasure.
He sat and he looked.
'No one will ever find my gold!he said.
But one night, a thief saw Paul looking at this gold.
And when Paul went home, the thief picked up the lump of gold,slipped it into his bag and ran away!
The next day, Paul went to look at his gold,but it wasn't there.
It had disappeared!
Paul cried and cried!
He cried so loud that a wise old man heard him.
Ha came to help.
Paul told him the sad tale of the stolen lump of gold.
'Don't worry, he said.
'Get a big stone and put it in the hole by the tree .
What?said Paul.
Why?
What did you do with your lump of gold?
I sat and looked at it every day, said Paul.
Exactly, said the wise old man..
You can do Exactly the same with a stone.
Paul listened, thought for a moment and then said, Yes, you're right. I've been very silly. I don't need a lump of gold to be happy!
تکه ی طلا
پاول مرد بسیار ثروتمندی بود اما هیچ وقت از پولهایش خرج نمیکرد.
او میترسید که کسی آن را بدزدد.
وانمودمیکرد فقیر است و لباسهای کثیف و کهنه می پوشید.
مردم به او می خندیدندولی او اهمیتی نمیداد.
اوفقط به پولهایش اهمیت میداد.
روزی یک تکه بزرگ طلا خرید.
آن را در چاله ای نزدیک یک درخت مخفی کرد.
هرشب کنار چاله میرفت تابه گنجش نگاه کند.
می نشست ونگاه میکرد.
می گفت :هیچکس نمیتونه طلای منو پیدا کنه!
اما یک شب دزدی پاول را هنگام نگاه به طلایش دید.
و وقتی پاول به خانه رفت دزد تکه ی طلا رابرداشت ،آن را درون کیسه اش انداخت وفرار کرد!
روزبعد پاول رفت تاطلایش را نگاه کند اما طلا آنجا نبود.
ناپدیدشده بود!
پاول شروع به دادو بیداد وگریه وزاری کرد!
صدایش آنقدر بلند بودکه پیرمرد دانایی آن را شنید.
اوبرای کمک آمد.
پاول ماجرای غم انگیز تکه طلای به سرقت رفته رابرایش تعریف کرد.
او گفت:نگران نباش.
"سنگ بزرگی بیار وتوی چاله ی نزدیک درخت بذار."
پاول گفت:چی؟
چرا؟
"با تيکه طلات چیکار میکردی؟"
پاول گفت :هروز میشستم ونیگاش میکردم.
پیرمرد داناگفت :دقیقا.
"می تونی دقیقا همین کار وبا یه سنگ هم بکنی".
پاول گوش دادوکمی فکر کرد وبعد گفت:"آره راست میگی. چقدر نادون بودم .من واسه خوشحال بودن نیازی به تيکه طلا ندارم که".