08-07-2020, 12:49 AM
(آخرین ویرایش: 08-07-2020, 12:52 AM، توسط فریماه واثقی فر.)
یAfter Mr. Darby graduated from Men's Hardcore University and decided to use his experience in mining, he realized that saying "no" didn't necessarily mean no.
One afternoon, he was helping his uncle grind flour in an old wheat mill.
His uncle had a large farm where a number of native farmers lived. The door slammed open and a young girl came in, the daughter of one of the tenants; The little girl sat down.
Uncle raised his head, saw the little girl, asked her in a harsh voice: What do you want?
The child replied: My mother told me to take 50 cents from you and take it for her.
Uncle replied: I don't have it, come back to your house soon.
The child replied, "Sir." But he did not move.
Uncle continued his work. He was so busy that he did not notice that the child was standing still. When he raised his head, he saw the child and shouted at him, "Didn't I tell you to go home?" hurry up.
The girl said, "Sir's eyes." But he did not move.
Uncle put the bag of wheat on the ground, picked up a wick and showed it to the girl, threatening her. He meant that if he didn't go, he would get into trouble.
The derby had caught his breath, he was sure to see an unpleasant scene. Because he knew his uncle was angry.
When the uncle approached the place where the child was standing, the little girl stepped forward and looked into his eyes, and while her voice was trembling, she shouted, "My mother wants 50 cents.”
Uncle stood up. He looked at the girl for a minute, then placed the wand on the floor, put his hand in his pocket, and gave the girl a 50-cent coin.
The child took the money and went back to the door while still looking into the eyes of the man who had stabbed him.
When the little girl left the mill, Uncle sat on a box and stared out the window for a while. This was
One afternoon, he was helping his uncle grind flour in an old wheat mill.
His uncle had a large farm where a number of native farmers lived. The door slammed open and a young girl came in, the daughter of one of the tenants; The little girl sat down.
Uncle raised his head, saw the little girl, asked her in a harsh voice: What do you want?
The child replied: My mother told me to take 50 cents from you and take it for her.
Uncle replied: I don't have it, come back to your house soon.
The child replied, "Sir." But he did not move.
Uncle continued his work. He was so busy that he did not notice that the child was standing still. When he raised his head, he saw the child and shouted at him, "Didn't I tell you to go home?" hurry up.
The girl said, "Sir's eyes." But he did not move.
Uncle put the bag of wheat on the ground, picked up a wick and showed it to the girl, threatening her. He meant that if he didn't go, he would get into trouble.
The derby had caught his breath, he was sure to see an unpleasant scene. Because he knew his uncle was angry.
When the uncle approached the place where the child was standing, the little girl stepped forward and looked into his eyes, and while her voice was trembling, she shouted, "My mother wants 50 cents.”
Uncle stood up. He looked at the girl for a minute, then placed the wand on the floor, put his hand in his pocket, and gave the girl a 50-cent coin.
The child took the money and went back to the door while still looking into the eyes of the man who had stabbed him.
When the little girl left the mill, Uncle sat on a box and stared out the window for a while. This was
the first time that a native child had been able to defeat white skin thanks to his will
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پس از آن که آقای داربی از دانشگاه مردان سخت کوش مدرکش را گرفت و تصمیم داشت از تجربه خود در کار معدن استفاده کند، دریافت که «نه» گفتن لزوما به معنای نه نیست.
کودک پول را گرفت و عقب عقب در حالی که همچنان در چشمـان مردی که او را شکسـت داده بود می نگریست به سمت در رفت.
وقتی دخترک آسیاب را ترک کرد، عمو روی جعبه ای نشست و از پنجره مدتی به فضای بیرون خیره شد. این نخستین بار بود که کودکی بومی به لطف[font=yekan,] اراده خود توانسته بود سفید پوستی را شکست دهد.[/font]
.
او در بعد از ظهر یکی از روزها به عمویش کمک می کرد تا در یک آسیاب قدیمی گندم آرد کند.
عمویش مزرعه بزرگی داشت که در آن تعدادی زارع بومی زندگی می کردند. بی سرو صدا در باز شد و دختر بچه کم سن و سالی به درون آمد، دختر یکی از مستاجرها بود؛ دخترک نزدیک در نشست.
عمویش مزرعه بزرگی داشت که در آن تعدادی زارع بومی زندگی می کردند. بی سرو صدا در باز شد و دختر بچه کم سن و سالی به درون آمد، دختر یکی از مستاجرها بود؛ دخترک نزدیک در نشست.
عمو سرش را بلند کرد، دخترک را دید، با صدایی خشن از او پرسید: چه می خواهی؟
کودک جواب داد: مادرم گفت 50 سنت از شما بگیرم و برایش ببرم.
عمو جواب داد: ندارم، زود برگرد به خانه ات.
کودک جواب داد: چشم قربان. اما از جای خود تکان نخورد.
کودک جواب داد: مادرم گفت 50 سنت از شما بگیرم و برایش ببرم.
عمو جواب داد: ندارم، زود برگرد به خانه ات.
کودک جواب داد: چشم قربان. اما از جای خود تکان نخورد.
عمو به کار خود ادامه داد. آن قدر سرگرم بود که متوجه نشد کودک سر جای خود ایستاده. وقتی سرش را بلند کرد، کودک را دید بر سرش فریاد کشید که: مگر نگفتم برو خانه. زود باش.
دخترک گفت: چشم قربان. اما از جای خود تکان نخورد.
دخترک گفت: چشم قربان. اما از جای خود تکان نخورد.
عمو کیسه گندم را روی زمین گذاشت ترکه ای برداشت و آن را تهدید کنان به دخترک نشان داد. منظور او این بود که اگر نرود به دردسر خواهد افتاد.
داربی نفسش را حبس کرده بود، مطمئن بود شاهد صحنه ناخوشایندی خواهد بود. زیرا می دانست که عمویش عصبانی است.
وقتی عمو به جایی که کودک ایستاده بود، نزدیک شد، دخترک قدمی به جلو گذاشت و در چشمان او نگاه کرد و در حالی که صدایش می لرزید با فریادی بلند گفت: مادرم 50 سنت را می خواهد.
عمو ایستاد. دقیقه ای به دختر نگاه کرد، بعد ترکه را روی زمین گذاشت، دست در جیب کرد و یک سکه 50 سنتی به دخترک داد. داربی نفسش را حبس کرده بود، مطمئن بود شاهد صحنه ناخوشایندی خواهد بود. زیرا می دانست که عمویش عصبانی است.
وقتی عمو به جایی که کودک ایستاده بود، نزدیک شد، دخترک قدمی به جلو گذاشت و در چشمان او نگاه کرد و در حالی که صدایش می لرزید با فریادی بلند گفت: مادرم 50 سنت را می خواهد.
کودک پول را گرفت و عقب عقب در حالی که همچنان در چشمـان مردی که او را شکسـت داده بود می نگریست به سمت در رفت.
وقتی دخترک آسیاب را ترک کرد، عمو روی جعبه ای نشست و از پنجره مدتی به فضای بیرون خیره شد. این نخستین بار بود که کودکی بومی به لطف[font=yekan,] اراده خود توانسته بود سفید پوستی را شکست دهد.[/font]
.