12-09-2020, 10:02 PM
(آخرین ویرایش: 17-09-2020, 12:11 AM، توسط Marjanbesarati.)
پردیس فناوری کیش_طرح مشاوره متخصصین صنعت ومدیریت_دپارتمان زبانهای خارجی:http://kishindustry.com
Question One Question
One day Akbar said to Birbal: "Can you tell me how many bangles your wife wears?"
Birbal said he could not.
"You cannot?" exclaimed Akbar. "You see her hands every day while she serves you food. Yet you do not know how many bangles she has on her hands? How is that?"
"Let us go down to the garden, Your Majesty," said Birbal, "and I'll tell you."
They went down the small staircase that led to the garden. Then Birbal turned to the emperor: "Your Majesty," he said, "You go up and down this staircase every day. Can you tell me how many steps there are in the staircase?"
The emperor grinned sheepishly and quickly changed the subject.
سوال یک سوال
روزی اکبرشاه به بیربال گفت: "می توانی به من بگویی همسرت چند دستبند دارد؟"
بیربال گفت نمی تواند.
"تو نمی توانی؟" اکبرشاه فریاد زد. "تو هر روز دستان او را می بینی در حالی که او برایت غذا می آورد،با این حال نمیدانی چند دستبند بر روی دست دارد؟ چگونه است؟"
بیربال گفت: "بگذارید ما به باغ پایین برویم ، اعلیحضرت" ، و من به شما می گویم.
آنها از پله کوچکی که به باغ منتهی می شد پایین رفتند. سپس بیربال رو به شاهنشاه کرد: "اعلیحضرت" گفت: "شما هر روز از این پله بالا و پایین می روید. آیا می توانید بگویید چند پله در راه پله وجود دارد؟"
امپراتور پوزخندی شیطانی زد و به سرعت موضوع را تغییر داد.
One day Akbar said to Birbal: "Can you tell me how many bangles your wife wears?"
Birbal said he could not.
"You cannot?" exclaimed Akbar. "You see her hands every day while she serves you food. Yet you do not know how many bangles she has on her hands? How is that?"
"Let us go down to the garden, Your Majesty," said Birbal, "and I'll tell you."
They went down the small staircase that led to the garden. Then Birbal turned to the emperor: "Your Majesty," he said, "You go up and down this staircase every day. Can you tell me how many steps there are in the staircase?"
The emperor grinned sheepishly and quickly changed the subject.
سوال یک سوال
روزی اکبرشاه به بیربال گفت: "می توانی به من بگویی همسرت چند دستبند دارد؟"
بیربال گفت نمی تواند.
"تو نمی توانی؟" اکبرشاه فریاد زد. "تو هر روز دستان او را می بینی در حالی که او برایت غذا می آورد،با این حال نمیدانی چند دستبند بر روی دست دارد؟ چگونه است؟"
بیربال گفت: "بگذارید ما به باغ پایین برویم ، اعلیحضرت" ، و من به شما می گویم.
آنها از پله کوچکی که به باغ منتهی می شد پایین رفتند. سپس بیربال رو به شاهنشاه کرد: "اعلیحضرت" گفت: "شما هر روز از این پله بالا و پایین می روید. آیا می توانید بگویید چند پله در راه پله وجود دارد؟"
امپراتور پوزخندی شیطانی زد و به سرعت موضوع را تغییر داد.