محرمانه های آرسن لوپن - نسخهی قابل چاپ +- تالار گفتگوی کیش تک/ kishtech forum (http://forum.kishtech.ir) +-- انجمن: پردیس فناوری کیش (http://forum.kishtech.ir/forumdisplay.php?fid=1) +--- انجمن: زبان های خارجی (http://forum.kishtech.ir/forumdisplay.php?fid=60) +---- انجمن: زبان فرانسه (http://forum.kishtech.ir/forumdisplay.php?fid=13) +---- موضوع: محرمانه های آرسن لوپن (/showthread.php?tid=58348) |
محرمانه های آرسن لوپن - مریم مستجیر - 08-08-2021 محرمانه ها ی آرسن لوپن اثر: مو ریس لبلانک حلقه ازدوا ج ایوو ن دو اور ین ی پسرش را در آغوش م ی گیر د و او را به ا و به خدمتکارش م ی سپار د. برای یکبار, او به منزل مادر بزرگش به اورینی می رو د . ای وون از پنجره به بیرون نگاه می کند . ناگهان , برنارد را می بیند , خدمتکار همسر ش از ماشین پیاده میشود و در کمتراز ده ثانیه , پسر کوچکش را در آغوش می گیرد و سپس او را به خدمتکارش می سپارد و به راننده دستور می دهد تا حرکت کند . ایوون غمگین است. او می خواهد به بیرون از اتاق برو د , اما در اتاقش قفل است . این دستورهمسر ش است, کنت دواورینی مردی که هیچوقت نمی خندد !فرزندش را ربوده . این وحشتناکه ! ایوون به در لگد می زن د وهمسرش دررا با خشونت باز می کن د . ایوون شروع می کن د به لرزیدن وهمسرش دست ش را می گذارد روی گلوی ایوون سپس, لباسش رو می گیر د بلندش می کن د و می اندازتش روی تخت . و می رود به سمت برنارد که جلوی در ایستاده . و ایوون صحبت های آنها را می شنود . -او می گوید:جواهر فروش هر جا که ما بخواهیم می تواند بیاید . -کنت پاسخ می دهد : قرار ما فردا بعد از ظهر خواهد بود. مادرم قبل ازآن زمان نمی تواند بیاید . کنت در را می بندد و آنرا قفل می کند .ایوون برگه طلاق آقای کنت را به خاطر می آور د نقشه های بدی بر ایش کشیده و مطمئن است که او کاری نمی تواند انجام دهد و هیچکس نمی تواند به دادش برسد. برنارد و خدمتکار خانه نیز از او اطاعت می کنند .کنت و سایر خدمتکارا ن تا فردا بعد از ظهر تعطیل هستند . فریاد می زد پسرم! با تمام وجود تلاش می کرد تا خود را نجات دهد. اما فقط دست راستش بود که می توانست حرکت دهد. پس ا ز مدتی به آرامی طناب را از دستش باز کرد. ساعت حدود هشت شب بود و بلاخره توانست تا خود را آزاد کند ! می خواست سرش رو از پنجره بیرون کن د و فریاد بزن د تا کسی به کمکش بیاد بعد فکر کرد آبروریزی می شو د با خودش فکر کرد و درمیان کتابهایش که ورق می زد کارت آقای هوراک ولمونت را پیدا کرد. چند سال پیش , این آقا بهش گفته بود هر وقت احساس خطر کردید این کارت رو به من بفرستید و من نزد شما خواهم آمد . او کارت را در پاکتی گذاشت و آدرس را روی آن نوشت و از پنجره به بیرون پرتاپ کرد . بنظرش کار بیهوده ای می آمد, اما با ناامیدی به سمت مبل راحتی رفت و نشست . خسته بود و در حالت خواب وبیداری صدای زنگ ساعت را که دوازده ضربه را می زد ... یک... دو. ..افکارش کاملا به ریخته بود, ب ه پسرش فکرمی کرد , در خیالش اورا تصور می کرد که فریاد می زند و گریه می کند .ناگهان در اتاق باز شد ایوون باورش نمی شد این چیزی که می بینه حقیقت داشته باشه : شخصی وارد شد آقای هوراک ولمونت بود! عذر خواهی کرد برای اینکه دیر رسیده , سپس گفت: هتل خالیه . من به همسرتان زنگ زدم که بگویم مادرشان بیمارهستند. و نمی توانند تا ساعت سه ربع برگردند. بیا بریم من می خواهم پسرم رو پیدا کنم! ولمونت با صدای آرامی از او خواست تا به او اعتماد کند و به او گفت : او را نجات خواهد داد و نزد پسرش خواهد برد. اما قبل از آن او باید به حرفهای او گوش کند و از فرمان او سرپیچی نکند . کنت پسر شما را دزدیده بدلیل اینکه او می خواهد از شما طلاق بگیرد و با زن دیگری ازدواج کند. و این زن پولی از خود ندارد. و همسر شما هم از خود دارایی ندارد. به همین جهت می خواهد فرزند شما را نگه دارد تا پولی که از عموی شما به او می رسد را دریافت کند . ولمونت سعی می کند تا بفهم د که چرا کنت امروز چنین رفتاری داشته ازایوون پرسید,همسرشما چیز خاصی نگفت: او در مورد یک جواهر فروش صحبت می کرد و کاری که قرار بو د انجام دهد این بود که امروز ظهر کنتس اورینی رو ببین د . من تنها جواهری که دارم این انگشتر است . ایوون خجالت کشید و قرمز شد . و ولمونت پافشاری می کرد تا او همه چیز را به او بگوید."من چندی پیش حلقه ازدواجم را گم کردم . آن را خودم ساخته بودم و اسم مردی را که دوست داشتم در داخل آن حک کرده بودم .من به شوهرم خیانت نکردم .و حلقه ر ا به این جهت دست می کردم که عشق ناممکن را به خاطرم بیاورد. آن حلقه از من حمایت می کرد . احتمالا همسرتان ازاین موضوع با خبر است . و امروز ظهر از شما می خواهد تا حلقه را در مقابل مادرش از دستتان بیرون بیاورید . حلقه را به من بدهید من حلقه دیگری برایتان می آورم که روی آن تاریخ ازدواجتان حک شده باشد و تا قبل از آمدن آنها آن را به شما می رسانم . و این کار شما را نجات خواهد داد. ایوون موفق نشد تا حلقه را از دستش بیرون بیاورد. بعد بخاطر آور د: حالا می فهمم قرار است جواهر فروش در حضور مادرش آنرا از دست من بیرون بیاورد! من بازنده هستم و شروع کرد به گریه کردن ساعت سه بار ضربه زد . ایوون زانو زد . خیلی ترسیده بود بدلیل اینکه همسرش خیلی زود به آنجا می آمد.و او باید هر چه سریعتر آنجا را ترک می کر د اما ولمونت دست او را گرفت و پشتش را به تخت تکیه داد . نترس, من مراقب شما هستم . بعد از ساعت سه نیم , آقای کنت اورینی وارد اتاق شد . خیلی عصبانی بود . طنابی که دست او را بسته بود چک کرد و حلقه را که دردست ایوون بود دید . ایوون بیهوش ش د وقتی بهوش آمد ,هوا روشن بود وکنت به او گفت : که مادرش بزودی می آید. ایوون به ساعت نگاه کرد :ساعت ده و سی و پنج دقیقه بود . وحشتناکه ! ولمونت نمی توان د مر ا نجات بده د . کنت رفت تا مادرش را پیدا کند ,سپس گفت: سه ماه پیش کسی که رویه مبلها را می کشید این حلقه را پیدا کرد این جاست: و تاریخ بیست وسوم اکتبر د رداخل آن حک شده .همسر من حلقه ای را دست می کرده که خودش ساخته بوده .برنارد جواهر فروش را پیدا کرد اوهم اینجاست . و می تواند شهادت دهد که اسم مردی در آن حک شده است . او می گوید: خانم حلقه را به من بدهید و ایوون می گوید از دستم در نمی آی د , نمی توانم . اجازه می دهید ببرمش ؟ ایوون با صدایی آرام پذیرفت . تمام شد . هلمونت دیگر نمی تواند نجاتم دهد . در این لحظه ایوون دلش می خواست بمیرد . جواهر سا زنزدیک ش د و حلقه را برید و آن را به کنت داد . و کنت به نوشته های روی آن نگاه کرد و شوکه شد رو ی حلقه تاریخ ازدواجشان حک شده بود ! آرسن لوپن داستانش را با این تاریخ به پایان می رساند . من از او پرسی د م تا بیشتر بدانم : البته , م ن در نقش جواهر فروش , او برایم اینگونه توضیح داد من حلقه را بریدم اما حلقه دیگری را به کنت دادم که تاریخ روی آن حک شده بود . از این رو کنت دیگر نمی توانست از کنتس جدا شود و کنتس نجات پیدا کرد و فرزندش را پیدا کرد .من گفتم: شاید شما یک عشق حقیقی را پنهان کر ده باشید . اما آیا شما اطمینان داشتید که کنتس حقیقت را می گوی د ؟ سپس لوپن حلقه بریده شده را به من داد. من اسمی که داخل حلقه حک شده بود را خواندم : هوراک ولمونت !در آن لحظه یک بانوی زیبا همراه یک مرد جوان که دستش را گرفته بود از آنجا می گذرند. آنها ایوون وپسرش بودند . او اشاره ای به لوپن می کند :"او می داند که ولمونت و لوپن هر دو یکنفر هستن د," او به من گوید: من از نظ ر او یک دزد نیستم من کسی هستم که پسراو را به او بازگردنده است . |