داستان کوتاه - نسخهی قابل چاپ +- تالار گفتگوی کیش تک/ kishtech forum (http://forum.kishtech.ir) +-- انجمن: پردیس فناوری کیش (http://forum.kishtech.ir/forumdisplay.php?fid=1) +--- انجمن: زبان های خارجی (http://forum.kishtech.ir/forumdisplay.php?fid=60) +---- انجمن: زبان انگلیسی (http://forum.kishtech.ir/forumdisplay.php?fid=10) +---- موضوع: داستان کوتاه (/showthread.php?tid=44762) |
داستان کوتاه - فرحناز فرشباف شهیر - 09-09-2020 پردیس فناوری کیش_طرح مشاوره متخصصین صنعت ومدیریت_دپارتمان زبانهای خارجی http://kishindustry.com Stevie Wonder One day, Stevie Wonder (the blind singer), came to Toronto to perform. He was taken to his hotel room. He decided to take a nap but didn’t like the sheets, he wanted silk sheets. Rather than bother the hotel staff, he decided to go buy some himself. He asked his personal manager if there was a store nearby where he could buy silk sheets. The manager replied, “Yes, there is a big department store. It is called, Canadian Tire. I can go buy you some.” Stevie Wonder didn’t want to bother his manager. He said, “Just take me there, I can get them. I want the right kind.” So the manager took Stevie Wonder to the car and they drove to Canadian Tire. Upon arriving, Stevie Wonder got out of the car and his manager tried to help him. Stevie Wonder said, “Let me go alone, I can do it by myself.” Stevie Wonder went into the department store and went to the back. All the staff was looking at him, whispering and pointing. “Oh my god! It is Stevie Wonder!” Stevie Wonder was feeling around and things were crashing to the floor, everything was falling everywhere as he searched. The store manager went to his employees and said, “Someone quick, go help Mr. Wonder!” A young teenager said , “I will”. He went to the back of the store where Stevie Wonder was busy crashing things to the floor and searching blindly. The young clerk tapped Stevie Wonder on the shoulder and asked, “May I help you Mr. Wonder? “ Stevie Wonder turned around, shook his head and said, “NO, I’M JUST LOOKING” استیوی واندر یه روز ، استیو واندر (خواننده ی نا بینا) برای اجرا به تورنتو آمد.اون رو به اتاقش تو هتل بردند . تصمیم گرفت یه چرتی بزنه ولی از ملافه ها خوشش نیومد.ملافه های ابریشمی می خواست.چون ترجیح می داد به کارکنان هتل زحمت نده تصمیم گرفت خودش بره و بخره.از مدیر شخصیش پرسید که آیا مغازه ای این نزدیکیا هست که بتونه ملافه ی ابریشمی بخره. مدیرش جواب داد :" بله ، یه فروشگاه بزرگ به اسم کانادین تایر هست .من میتونم برم و براتون یه تعداد بخرم." استیو واندر نمی خواست به مدیرش زحمت بده.گفت : فقط من و ببر اونجا . خودم می تونم بخرم . جنس درستشو می خوام. بنابراین مدیر،استیو رو برد تو ماشین و اونها به سمت فروشگاه رفتند. وقتی که رسیدند، استیو واندر از ماشین پیاده شد ، مدیرش سعی کرد بهش کمک کنه. اما استیو گفت : "بذار تنها برم،خودم تنهایی می تونم انجامش بدم." استیو واندر وارد فروشگاه شد و به عقب رفت.همه ی کارکنان به استیو نگاه می کردند.پچ پچ می کردند و بهش اشاره می کردن : اوه خدای من ، استیو واندره. استیو واندر داشت اطراف و لمس می کرد و چیز میزا میفتادن و خرد می شدند.هر چیزی که جست و جو می کرد میفتاد. مدیر مغازه رفت به کارمنداش گفت : سریع یکی بره و به آقای واندر کمک کنه. یه نوجوون گفت : من اینکارو می کنم. اون رفت همون جایی که آقتی واندر مشغول در هم شکستن چیزمیزا و جست و جو کردن بدون دیدن بود . اون پسر به شونه ی استیو واندر زد و گفت : ممکنه کمکتون کنم آقای واندر؟ استیو واندر برگشت ، سرش و تکون داد و گفت : نه ، فقط دارم نگاه می کنم. |