تالار گفتگوی کیش تک/ kishtech forum

نسخه‌ی کامل: les miserables chapitre 9 page 68-70
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
  Rien ne peut rendre la sombre tristesse des paroles de M. Madeleine... Il se tourne vers les trois prisonniers.
هیچ حرفی نمیتواند اندوه بسیار صحبت های آقای مادلین را بیان کند ... او رو به سه زندانی می کند.
 
 
  « Eh bien, je vous reconnais, moi. Brevet, vous rappelez vous...« Il s'arrête un moment et dit:
«خوب ، من شما را می شناسم. بروت ، یادت هست ... »سپس لحظه ای می ایستد و ادامه می دهد:
 
«Te rappelles tu ce pantalon brun et jaune que tu avais en 1798 ? Je n'en ai jamais vu de pareil. «
«آیا آن شلوار قهوه ای و زردی را که در سال 1798 می پوشیدی را به خاطر می آورید؟" من هرگز همانند آن را ندیده بودم.»
 
Brevet le regarde comme s'il avait peur. Lui continue :
» Chenildieu, tu as toute l'épaule droite brûlée profondément. Tu as voulu faire disparaître les trois lettres T. E. P. qu'on y voit toujours cependant. Réponds, est-ce vrai?
-C'est vrai», dit Chenildieu.
بروت طوری به او نگاه می کند که ترسیده است. او ادامه می دهد:
« شانیلدیو ، تمام شانه راست شما عمیقاً سوزانده شده است. شما می خواستید سه حرف T. E. P. را که هنوز در آنجا می بینیم حذف کنید. پاسخ دهید ، آیا این درست است؟»
-پاسخ میدهد :« بله درست است.»
 
  Il s'adresse à Cochepaille :
« Cochepaille, tu as écrit sur le bras gauche, en lettres bleues : 1" mars 1815. Relève ta chemise. «
خطاب به کوکپیل میگوید:
«کوکپیل ، تو روی دست چپت ، با حروف آبی نوشتی: 1 مارس 1815. پیراهنت را بالا بکش.»
 
  Cochcpaille relève sa chemise. Tous se penchent. Un gendarme apporte une lampe. On lit encore  »mars 1815 »
کوکپیل پیراهن خود را بالا میزند. همه خم می شوند. یک ژاندارم چراغ می آورد. همه همان "مارس 1815" را میبینند.
 
 
  Le malheureux homme regarde les juges avec un sourire, le sourire de la joie et du désespoir à la fois. «Vous voyez bien, dit-il, je suis Jean Valjean. «
مرد نگون بخت نا امیدانه با لبخند با لبخندی سرشار از شادی به داوران نگاه می کند. او گفت: «می بینی ، من گفتم که ژان والژان هستم. »
 
  Il n'y a plus, dans cette salle, ni juges ni gendarmes. Personne ne se rappelle plus ce qu'il devrait faire ; le président oublie qu'il doit présider, le défenseur qu'il est là pour défendre. Chose frappante, aucune question n'est faite. Il est sûr que l'on a sous les yeux Jean Valjean. Tous ont compris tout de suite cette simple et belle histoire d'un homme qui prend la place d'un autre pour que celui-ci ne soit pas condamné.
در این سالن دیگر هیچ قاضی یا ژاندارم وجود ندارد. دیگر هیچ کس به یاد نمی آورد که باید چه کار کند. رئیس فراموش می کند که باید ریاست کند ، و به طرز شگفت انگیزی، مدافعی که او برای دفاع از وی حضور دارد، هیچ سوالی مطرح نمیکند. مطمئناً ژان والژان را پیش رو داریم. همه بلافاصله متوجه این داستان ساده و زیبا از مردی شدند که جای فرد دیگری را می گیرد تا محکوم نشود.
 
« Je ne vais pas déranger plus longtemps, reprend Jean Valjean. Je m'en vais si on ne m'arrête pas. J'ai plusieurs choses à faire. Monsieur l'avocat général sait qui je suis ; il sait où je vais. Il me fera arrêter quand il voudra.«
ژان والژان صحبتش را ادامه می دهد:« دیگر مزاحمتی نخواهم داشت. اگر آنها مانع من نشوند من می روم. چند کار دارم. آقای دادیار می داند که من کیستم.و می داند کجا می روم. هر موقع که بخواهد میتواند مرا دستگیر کند.»
 
  Il marche vers la porte. Pas une voix ne se fait entendre, pas un bras ne se tend pour l'empêcher de sortir. Il traverse la salle à pas lents. On n'a jamais su qui a ouvert la porte, mais il est certain qu'elle se trouve ouverte quand il y arrive. Là, il se retourne et dit : « Vous tous, tous ceux qui êtes ici, vous me plaignez, n'est-ce pas ? Mon Dieu ! Quand je pense à ce que j'ai été sur le point de faire, je trouve que vous pouvez m'envier«.
وی به سمت در می رود. نه صدایی شنیده می شود و نه بازویی دراز می شود تا از بیرون رفتن آن جلوگیری کنند. او به آرامی از اتاق عبور می کند. کسی متوجه نشد که چه کسی در را باز کرد ، اما مسلم است که وقتی او به آنجا می رسد در باز بود. در آنجا برمی گردد و می گوید: «همه شمایی که اینجا حضور دارید، به من ترحم می کنید ، اینطور نیست؟ خدای من ! وقتی به کارهایی که قرار بود انجام دهم فکر می کنم ، متوجه می شوم که می توانید به من حسادت کنید.»
 
  Il sort, et la porte se referme comme elle a été ouverte, car ceux qui font certaines grandes choses sont toujours sûrs d'être servis par quelqu'un dans le peuple.
او بیرون می آید و همانطور که در باز شده بود ،بسته می شود ، زیرا مردم حاضرند به کسانی که کار هایی بزرگ انجام داده اند، خدمت کنند.
 
  Moins d'une heure après, le nommé Champmathieu est libre. Il sort, croyant tous les hommes fous et ne comprenant rien à toute cette histoire.
کمتر از یک ساعت بعد، چمپماتیو آزاد میشود و از آنجا بیرون میرود. وی هیچ چیز از اتفاقی که افتاد را درک نکرد و اعتقاد داشت که آن مردان حاضر همه دیوانه اند.