تالار گفتگوی کیش تک/ kishtech forum

نسخه‌ی کامل: Chapitre5 les miserables
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
LA DESCENTE
پایین آوردن
Tous les gens de Montreuil-sur-Mer sont heureux et riches. Il y a du travail pour tous. Quand elle revient, Fantine ne connaît plus personne. Mais elle se présente à l'usine de M. Madeleine et on l'emploie dans l'atelier des femmes.
همه مردم مونتروئل سور مر خوشحال و ثروتمند هستند. برای همه کار وجود دارد. وقتی برمی گردد ، فانتین دیگر کسی را نمی شناسد. اما او به کارخانه آقای مادلین می رود و در کارگاه زنان مشغول به کار می شود.
Elle ne connaît pas son nouveau métier ; elle ne peut pas y être bien adroite ; elle reçoit donc peu d'argent ; mais enfin, elle gagne sa vie.
او با شغل جدید خود آشنا نیست ؛ او نمی تواند در آن بسیار ماهر باشد ؛ بنابراین او پول کمی دریافت می کند. اما در نهایت ، امرار معاش می کند.
Un an plus tard, Fantine perd sa place. Elle croit que c'est la faute de M. Madeleine et elle le hait. Celui-ci pourtant n'en a rien su. Elle se met à coudre de grosses chemises pour les soldats et gagne seulement douze sous par jour. Des mois passent. Elle n'arrive plus à payer les Thénardier.
یک سال بعد ، فانتین جای خود را از دست می دهد. او معتقد است که تقصیر مادلین است و از او متنفر می­شود. او (آقای مادلین) اما با این حال نمی دانست. او شروع به دوختن پیراهن های بزرگ برای سربازان می کند و فقط دوازده سنت در روز درآمد داشت. ماه ها می گذرد. او دیگر نمی تواند به تناردیه ها پول بدهد.
Avoir sa petite fille avec elle serait un grand bonheur. Elle pense à la faire venir. Mais pour quoi ? Pour lui faire partager sa misère ? Et puis, elle doit de l'argent aux Thénardier ! Comment payer ? Et le voyage ! Comment payer encore ?
داشتن دختر کوچکی در کنارش بسیار خوشحال کننده خواهد بود. او به فکر آوردن او است. اما چرا ؟ برای اینکه او را در بدبختی خود سهیم کند؟ علاوه بر این ، او به تناردیه ها پول بدهکار است! چگونه پرداخت کند؟ و سفر! چگونه دوباره هزینه اش را بپردازد؟
Trop de travail fatigue. Fantine tousse de plus en plus. Elle dit quelquefois à sa voisine : « Regardez comme mes mains sont chaudes. »
کار زیاد خسته کننده است. سرفه های فانتینی بیشتر و بیشتر می شوند. گاهی اوقات به همسایه اش می گوید: «ببین چقدر دستانم گرم است. "
Fantine passe des nuits à pleurer et à tousser. Elle ne se plaint pas. Elle coud dix-sept heures par jour. Mais le chef de la prison oblige les prisonniers à travailler pour presque rien et fait baisser les prix. On ne paie plus les ouvrières que neuf sous. Dix-sept heures de travail, et neuf sous par jour !
فانتین شب ها را با گریه و سرفه سپری می کند. او شکایت نمی کند او هفده ساعت در روز خیاطی می کند. اما رئیس زندان، زندانیان را مجبور می کند که برای تقریبا هیچ، کار کنند و قیمت ها را کاهش می دهد. ما فقط 9 سنت به کارگران حقوق می دهیم. هفده ساعت کار و نه سنت در روز!
Vers le même temps, le Thénardier lui écrit qu'il a attendu avec trop de bonté, et qu'il lui faut cent francs tout de suite, sinon il va mettre à la porte la petite Cosette, sortant de maladie, par le froid ; elle deviendra ce qu'elle pourra ; elle mourra si elle veut.
تقریباً در همان زمان ، تناردیه به او می نویسد که او با مهربانی زیاد تاکنون منتظر بوده است و فوراً به صد فرانک احتیاج دارد ، در غیر این صورت او قرار است کوزت کوچک را بیرون کند در حالی که دچار سرماخوردگی شده است ؛ او به حال خود رها خواهد شد ؛ خواهد مرد اگر او می خواهد.
AU BUREAU DE POLICE
در دفتر پلیس
Il y a dans toutes les petites villes, et il y a à Montreuil-sur-Mer, des jeunes gens qui se croient des gens intelligents, qui chassent, fument, boivent, sentent le tabac, jouent, regardent les voyageurs passer et ne travaillent pas. Ce sont tout simplement des gens qui ne savent pas quoi faire.
در همه شهرهای کوچک و حتی  در مونتروئل سور مر ، جوانانی وجود دارند که خود را افراد باهوشی می دانند ، که شکار می کنند ، سیگار می کشند ، می نوشند ، بوی تنباکو می­دهند ، بازی می کنند ، تماشا می کنند که مسافران از آنجا عبور می کنند و کار نمی کنند. آنها افراد بیکاری هستند.
Vers les premiers jours de janvier 1823, un soir où il a neige, un de ces jeunes gens s'en prend à une pauvre femme près d'un café. Chaque fois que cette femme passe devant lui, il lui jette de la fumée au visage et lui dit quelque chose : « Que tu es laide ! - Veux-tu te cacher ! - Tes cheveux sont sales ! », etc. Le jeune homme s'appelle M. Bamatabois. La femme, qui va et vient sur la neige, ne lui répond pas, ne le regarde même pas. L'homme, quand elle tourne le dos, s'avance derrière elle, se baisse, prend de la neige et la lui met dans le dos. La femme crie, se tourne, se jette sur l'homme. C'est la Fantine.
در اوایل روزهای ژانویه 1823 ، یک عصر هنگام بارش برف ، یکی از این جوانان به زن فقیری در نزدیکی یک کافه حمله کرد. هربار که این زن از کنارش می گذرد ، دود به صورتش می اندازد و چیزی به او می گوید: "چقدر زشت هستی!" - می خواهی پنهان شوی! - موهات کثیفه! "، و غیره. نام مرد جوان آقای باماتابوآس است. زن که در برف حرکت میکرد، جواب او را نمی دهد ، حتی به او نگاه هم نمی کند. مرد ، وقتی به او بی محلی می شود ، پشت سرش می رود ، خم می شود ، مقداری برف می گیرد و پشت سرش پرتاب می کند. زن فریاد می زند ، برمی گردد ، خود را به طرف مرد می اندازد. این فانتین است.
Des hommes sortent du café et entourent cet homme et cette femme qui se battent. L'homme a son chapeau à terre. La femme frappe des pieds et des poings.
مردان از کافه بیرون می آیند و دور این مرد و زن مبارز را می گیرند. مرد کلاه خود را روی زمین گذاشته است. زن با پا و مشت به او میزند.
Tout à coup, un homme grand prend la femme par le bras et lui dit : Suis-moi ! » La femme lève la tête. Sa voix s'éteint. Ses yeux deviennent blancs. Elle reconnaît Javert. M. Bamatabois disparaît.
ناگهان مردی قد بلند زن را از بازو می گیرد و به او می گوید: دنبال من بیا! زن به بالا نگاه می کند. صدایش کم و چشمانش سفید می شود. او ژاورت را می شناسد. آقای باماتابوآس ناپدید می شود.
Javert se met à marcher à grands pas vers le bureau de police. Il tient maintenant la miserable par la main. Elle se laisse emmener. Ni lui ni elles ne parlent. Les gens suivent en riant.
ژاورت شروع به قدم زدن به سمت ایستگاه پلیس می کند. او اکنون بدبخت را با دست می گیرد. اجازه می دهد او را با خود ببرد. نه او صحبت می کند و نه دیگران. مردم دنبال می کنند ، می خندند.
Le bureau de police est une salle basse chauffée par un poêle Javert ouvre la porte, entre avec Fantine, et referme la porte derrière lui. Fantine va tomber dans un coin comme une chienne qui a peur. Javert s'assied, tire de sa poche une feuille de papier et se met à écrire. Quand il a fini, il signe', plie le papier et dit au policier de service : « Prenez trois hommes, et conduisez cette fille en prison. » Puis, se tournant vers Fantine : « Tu en as pour six mois. Six mois ! Six mois de prison ! crie la malheureuse. Six mois à gagner sept sous par jour ! Mais que deviendra Cosette ? Ma fille ! Ma fille ! Mais je dois encore plus de cent francs aux Thénardier, monsieur, savez-vous cela ?
دفتر پلیس یک اتاق کوچک است که توسط اجاق گاز گرم می شود. ژاورت در را باز می کند ، با فانتین وارد می شود و در را پشت سر خود می بندد. فانتین مانند یک فرد بیچاره که می ترسد در گوشه ای می افتد. ژاورت می نشیند ، یک ورق کاغذ از جیب خود برمی دارد و شروع به نوشتن می کند. وقتی کارش تمام شد ، امضا می کند ، کاغذ را تا می زند و به پلیس وظیفه می گوید: "سه مرد را بگیرید و این دختر را به زندان ببرید. "سپس ، به فانتین نگاه می کند:" شما شش ماه فرصت دارید. شش ماه ! شش ماه زندان! زن بدبخت فریاد می زند. شش ماه برای درآمد هفت سنت در روز! اما سرنوشت کوزت چه خواهد شد؟ دخترمن ! دخترمن ! اما من هنوز بیش از صد فرانک به تناردیه بدهکار هستم ، آیا این را می دانید؟
Elle vient à genoux sur le sol au-devant de tous ces hommes, sans se lever, les mains tendues. « Monsieur Javert, dit-elle, je n'ai pas eu tort, comprenez. C'est ce monsieur que je ne connais pas qui m'a mis de la neige dans le dos. J'ai eu froid. Je suis un peu. Malade, voyez-vous ! »
او در مقابل همه این مردان روی زمین می افتد ، بدون اینکه بلند شود ، دستانش دراز است. او گفت: "آقای ژاورت ، من اشتباه نکردم ، درک کنید. این آقایی که نمیشناسم برف روی کمرم پرتاب کرد. من سردم بود. من ضعیف هستم. مریض ، می بینی! "
Elle continue, cassée en deux, aveuglée par les larmes, toussant d'une toux sèche et courte... Par moments elle s'arrête et embrasse le pied du policier ; mais que peut-on contre un coeur de bois ?
او ادامه می دهد ، شکسته شده ، از اشک کور شده ، با سرفه ای کوتاه و خشک سرفه می کند ... گاهی اوقات توقف می­کند و پای پلیس را می بوسد. اما در برابر قلب سنگی چه می توانید بکنید؟
« Allons ! dit Javert, je t'ai écoutée. As-tu bien tout dit ? Marche maintenant ! Tu en as pour six mois ! Personne, même Dieu, ne peut plus changer quelque chose. »
" بیا بریم ! ژاورت گفت من به حرفات گوش دادم. همه چی رو گفتی؟ حالا راه برو! شش ماه فرصت دارید! هیچ کس ، حتی خدا ، دیگر نمی تواند چیزی را تغییر دهد. "
Elle prie encore... Javert tourne le dos. Les soldats la prennent par les bras.
او دوباره التماس می کند ... ژاورت پشت می کند. سربازان او را می گیرند.
Depuis quelques minutes, un homme est entré. Il a refermé la porte, et a entendu les prières désespérées de la Fantine. Au moment où les soldats mettent la main sur la malheureuse, qui ne veut pas se lever, il fait un pas, sort de l'ombre et dit : « Un moment, s'il vous plaît ! »
دقایقی یعد مردی وارد شد. او در را بست و التماس های ناامید کننده فانتین را شنید. در حالی که سربازان دست به زن نگون بختی می زنند که نمی خواهد بلند شود ، قدمی بر می دارد ، از سایه بیرون می آید و می گوید: «لطفاً یک لحظه! "
Javert lève les yeux et reconnaît M. Madeleine. Il te son chapeau, il salue : « Pardon, monsieur le maire... » Ce mot, M. le maire, frappe la Fantine. Elle se lève, repousse les soldats des deux bras, marche droit à M. Madeleine et, le regardant avec des yeux fous, elle crie : « Ah ! c'est toi, toi qui es M. le maire ! » Puis elle se met à rire et elle lui crache au visage.
ژاورت سرش را بالا می اندازد و آقای مادلین را می شناسد. کلاه خود را برمیدارد ، سلام می کند: "ببخشید آقای شهردار ..." این کلمه ، آقای شهردار ، به فانتین ضربه می زند. او بلند می شود ، سربازان را با هر دو دست به عقب هل می دهد ، مستقیم به سمت مادلین می رود و با چشمانی وحشی به او نگاه می کند و می گوید: "آه! این شما هستید ، شما که شهردار هستید! سپس او می خندد و در صورتش تف می کند.
M. Madeleine s'essuie le visage et dit : « Javert, mettez cette femme en liberté, Javert croit qu'il devient fou. Voir cracher au visage d'un maire est une chose terrible. La pensée et la parole lui manquent à la fois. Il reste muet.
آقای مادلین صورت خود را پاک می کند و می گوید: "ژاورت ، این زن را آزاد کن ، ژاورت فکر می کند دارد دیوانه می شود." دیدن آب دهان به صورت یک شهردار چیز وحشتناکی است. هم فکر و هم گفتار او را ناکام می گذارد. او سکوت می کند.
La Fantine n'est pas moins étonnée. Elle regarde tout autour d'elle, et elle se met à parler à voix basse, comme si elle se parlait à elle-même :
فانتین هم کمتر شگفت زده نیست. او به اطراف خود نگاه می کند و شروع به صحبت با صدای آهسته می کند ، انگار با خودش صحبت می کند:
« En liberté ! Libre ! Me laisser ! Ne pas aller en prison six mois ! Qui est-ce qui a dit cela ? Ce n'est pas possible. J'ai mal entendu. Est-ce que c'est vous, mon bon monsieur Javert, qui avez dit qu'on me mette en liberté ? Oh ! voyez-vous ! Je vais vous expliquer et vous me laisserez aller : ce maire, c'est lui qui est cause de tout. Il m'a chassée, monsieur Javert. Alors je n'ai rien gagné et tout le malheur est venu»
"آزادانه! آزادی! به من اجازه می­دهد! شش ماه به زندان نروم! کی آن حرف را زد؟ این امکان ندارد. من اشتباه شنیدم آیا این شما بودید ، آقای خوب من ژاورت ، که گفت من آزاد شدم؟ اوه! میبینی! من برای شما توضیح می دهم و شما مرا رها می کنید: این شهردار ، اوست که عامل همه چیز است. او مرا بدرقه کرد ، موسیو ژاورت. بنابراین من هیچ پیروز نشدم و همه بدبختی ها پیش آمد. "
La Fantine s'adresse alors aux soldats : « Les enfants, monsieur Javert a dit qu'on me laisse partir, je m'en vais. » Elle avance vers la porte. Un pas de plus, elle est dans la rue. Javert retrouve la parole. Il crie : Gendarmes, vous ne voyez pas que cette femme s'en va ! Qui est-ce qui a dit de la laisser aller ? - «Moi », dit Madeleine.
فانتین سپس خطاب به سربازان گفت: "بچه ها ، آقای ژاورت گفت که آنها مرا رها کردند ، من می روم." به سمت در می رود. یک قدم دیگر ، او در خیابان است. ژاورت می تواند دوباره صحبت کند. فریاد می زند: ژاندارم ها ، نمی بینید که این زن دارد می رود! کی گفته اجازه داره بره؟ مادلین گفت: "من."
A ce « moi » le policier se tourne vers le maire, et froid, il dit, l'oeil baisse :
با این "من" ، پلیس به سمت شهردار می رود و با نگاهی خشمگین می گوید:
« Monsieur le maire, cela ne se peut pas ».
"آقای شهردار ، اینگونه نمی تواند باشد".
Javert, répond M. Madeleine, je ne refuse pas de m'expliquer avec vous. Voici la vérité : «je passais sur la place au moment où vous emmeniez cette femme. J'ai tout appris. C'est l'homme qui a eu tort, et qui devrait être arrêté. »
ژاورت به آقای مادلین پاسخ می دهد ، من از توضیح دادن به شما امتناع نمی کنم. این حقیقت است: من وقتی از این میدان عبور می کردید ، از میدان عبور می کردم. همه چیز را متوجه شدم. این مرد است که اشتباه کرده و باید دستگیر شود. "
Javert répond : « Cette misérable a craché sur monsieur le maire. - Ceci me regarde, dit Madeleine. J'ai entendu cette femme. Je sais ce que je fais. - Et moi, monsieur le maire, je ne sais pas ce que je vois. -Alors obéissez. - J'obéis à mon devoir, Mon devoir est d'envoyer cette femme en prison six mois. »
ژاورت پاسخ می دهد: "این بدبخت به شهردار تف کرد. مادلین گفت: "این به من مربوط می شود." من این زن را میشناسم. من میدانم چه کار دارم میکنم. - و من ، آقای شهردار ، نمی دانم چه می بینم. -پس اطاعت کن - من به وظیفه خود عمل می کنم وظیفه من این است که این زن را شش ماه به زندان بفرستم. "
Madeleine répond avec douceur.  »Écoutez ceci. Elle n'en fera pas un jour»
مادلین به آرامی پاسخ می دهد. به این گوش کن. او یک روز هم به آنجا نمیرود "
À cette parole Javert ose regarder le maire dans les yeux et lui dit, mais toujours avec respect : « Je ne peux pas obéir à monsieur le maire. C'est la première fois de ma vie. Je suis le maître ici. C'est un fait de police de la rue qui me regarde, et je retiens la femme Fantine»
با این کلمه ژاورت جرات می کند در چشمان شهردار نگاه کند و به او می گوید ، اما همیشه با احترام: "من نمی توانم از شهردار اطاعت کنم. این اولین بار در زندگی من است. من رییس اینجا هستم. این واقعیتی است که پلیس خیابانی مرا تماشا می کندو من خانم فانتینی را دستگیر می­کنم. "
Alors, M. Madeleine dit avec une voix que personne dans la ville n'a encore entendue : « C'est un fait de police de la ville. Je donne ordre que cette femme soit mise en liberté. - Mais, monsieur le maire... - Je vous rappelle la loi du 13 décembre 1799. Vous êtes dans votre tort. 
بنابراین ، آقای مادلین با صدایی که هنوز کسی در شهر نشنیده است ، گفت: "این یک عمل پلیس شهر است." من دستور می دهم این زن آزاد شود. - اما ، آقای لو مایر ... - من قانون 13 دسامبر 1799 را به شما یادآوری می کنم. شما در اشتباه هستید.
-Monsieur le maire, permettez...
 -آقای شهردار ، اجازه دهید ...
Plus un mot. - Pourtant... - Sortez.
- کلمه ایی حرف نزن. - هنوز ... - برو بیرون.
Javert reçoit le coup, debout, de face, et en pleine poitrine. Il salue M. le maire jusqu'à terre et sort. Fantine le regarde pas ser devant elle. Elle ne comprend pas encore ce qui lui arrive. Ce M. Madeleine qui la défend, est-ce cet homme qu'elle hait? S'estelle donc trompée ? Elle sent naître dans son coeur quelque chose de chaud qui est de la joie et de l'amour. Puis elle perd connaissance"'
ژاورت ضربه را به صورت تمام و کامل در قفسه سینه حس می کند. او به شهردار با سری پایین خوش آمد می گوید و می رود. فانتین او را تماشا می کند که از مقابل او عبور می کند. او هنوز نمی فهمد چه اتفاقی برایش می افتد. این آقای مادلین که از او دفاع می کند ، آیا این مردی است که از او متنفر است؟ بنابراین آیا او اشتباه کرده است؟ او احساس می کند که چیزی گرم در قلبش متولد می شود که شادی و عشق است. سپس هوشیاری خود را از دست می دهد "