تالار گفتگوی کیش تک/ kishtech forum

نسخه‌ی کامل: بازی خورشید از موریس لوبلان
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
به همراه آرسن لوپن در اتاق کارم هستم.ناگهان لوپن به من میگوید:
ـ یک مداد بردارید و بنویسید : 19 ، 21 ، 18 ، 20 ، 15 ، 21 ، 20 ، ...
می ایستد و دوباره شروع میکند :
ـ 9 ، 12 ، 6 ، 1...
دیوانه شده ؟ بیرون به چه چیزی نگاه میکند ؟از پنجره ام من فقط آسمان و ساختمان ها را میبینم.بالاخره فهمیدم که انعکاس نور خورشید را روی خانه های روبه رو میشمارد.یک کودک باید خود را با آینه سرگرم کند.لوپن از پنجه آویزان میشود تا ادامه مسیر نور را دنبال کند.به محض اینکه نور ناپدید میشود به من میگوید :
ـ هر عدد را با حرف الفبای مربوط به خود جایگزین کنید. مثلا الف با 1 ، ب با 2 ...
به یک جمله با غلط های دیکته ای میرسم.
ـ مخصوصا باید از خطر ها فرار کرد.باید از حمله ها پرهیز کرد.فقط باید با بیشترین احتیاط به دشمن روبه رو شد.
هیچ معنی ای ندارد.لوپن بلند میشود.دو چین به شکل صلیب روی پیشانی اش مشاهده میکنم. او فکر میکند !بعد از 12 دقیقه از من میخواهد که به بارون ربستن ، قرار ملاقاتش را یادآوری کنم.میخواهم با تلفن به او زنگ بزنم که لوپن جلوی من را میگیرد. او عصا و کلاهش را برمیدارد و من را به سمت خیابان هدایت میکند و میگوید :
ـ زن بارون ربستن 15 روز پیش فرار کرد. او 3 میلیون فرانک دزدیده شده از همسرش و جواهرات غرضی از سمت شاهزاده برنی را با خودش برد.پلیس در اروپا به دنبال اوست.پریروز پلیس خانمی را دستگیر کرد ، اما او بازیگر تئاتر نلی دربل بود.بارون به کسی کخ زنش را پیدا کند 100 هزار فرانک میدهد.او برای اینکه جواهرات را پس دهد ، اسب های مسابه ایش را فروخت.همین طور هتل بلوار اوسمن ، کاخ روکانکور...
ولی رابطه بین این داستان و آن جمله چیست ؟
لوپن مقابل یک ساختمان می ایستد.به نظر او صدا ها از پنجره باز طبقه سوم می آید.نگهبان ساختمان به ما میگوید که آقای لاورنو منشی بارون ربستن اینجا زندگی میکند.اما مریض است و تختش را از موقعی که بارون رفته ترک نکرده است.20 دقیقه پیش دکترش مردی مسن با ریش خاکستری و عینک دقیقا آنجا بوده.او را از خارج شدن از اتاق ممنوع کرده.در را با کلید بست ئ کلید را با خودش برد.هیچ کس اجازه داخل شدن ندارد.
ـ لوپن میگوید : برویم.درست طبقه سوم است.
نگهبان اعتراض میکند ولی لوپن با وسیله ای قفل را باز میکند.مردی تقریبا نیمه لخت ، لاغر ، پوستی سفید با ترسی در چشم هایش ،روی فرش دراز کشیده است.
مرده است.آیینه جیبی اش کنارش بود.دو قطره خود از زخمی پنهان در سینه اش میچکد.
لوپن میگوید :
ـ آقای لاورنو دوستی در این خیابان دارد.اسم و آدرسش چیست ؟
نگهبان : آقای دولاتر ، همین خیابان پلاک 92.
آنجا فروشنده ای به ما میگوید که آقا دولاتر حدود نیم ساعت پیش از خانه خارج شده است.رفت که پلیس را ببیند.
تا بولوار باهم راه میرویم . وارد دکه روزنامه فروشی میشویم.لوپن زمان طولانی روزنامه های 15 روز اخیر را میخواند.تنهایی با خود حرف میزند.به نظر راضی می آید.
عصر لوپن به من میگوید:
ـ پیش بارون میروم.نمیتوانم آرام بگیرم و بمیرم. ولی همینطور میتوانم دومیلیون فرانک را به دست بیاورم.
 
فردای آن روز لوپن قرار ملاقات خود را برای من تعریف میکند.بارون را برایم توصیف میکند.مردی بسیار قد بلند.چهار شانه و بدون ریش .بسیار دوست داشتنی است اما چشمانی  غمگین دارد.شیک لباس پوشیده است.مرواریدی گران قیمت به کراواتش میزند.او لوپن را در اتاق کارش مشاهده میکند.اتاقی بزرگ با 3 تا پنجره یک میز کار با یک گاوصندوق . لوپن مکالماتشان را برای من تعریف میکند.
ـ منشی تان مرده است.دکترش بوده که او را کشته. در حالی که اطلاعات پنهان شدن بارون را  به دوستش آقای دولاتر انتقال میداده است.شخص آخر هم خیلی زود به پلیس هشدار داده است.12 تا پلیس وارد هتل میشوند.طلوع آفتاب وارد شده اند و قاتل همسرش را دستگیر کرده اند.
ـ بارون کشته شده ؟ شما دیوانه اید.پلیس در کل اروپا به دنبال او هستند.
ـ نه پلیس به دنبال شریک جرم است و این شریک جرم با دکتر بازی میکند.آقای لاورنو را در اتاقش زندانی کرده برای اینکه آقای لاورنو او را میناسد.
ـ این چه کسی است؟
ـ شما هستید . که خود را به شکل یک دکتر درآوردید ، با ریش و عینک مثل یک پیرمرد.اما اگر آن مرد ما نباشید ، این داستان غیر قابل توضیح است.
بارون قیافه ای جدی به خود میگیرد.تفنگ خود را از میز کار در می آورد و داخل جیبش میگذارد.او پیگیری آقای لوپن را با آرامش رد میکند.از خود میپرسد که آیا من اشتباه میکنم؟ اما ناگهان گیره کراوات بارون را مشاهده میکند.بسیار نازک و به شکل مثلثی.اوست که آقای لاورنو را کشته.
ـ من همه چیز را میدانم.پلیس در حال نلی داربل است.در این زمان فرار خود را در حال آماده سازی هستید.چمدان شما پشت پرده آماده است.ولی پلیس رسیده بوده.شما باختید.پول و جوهرات به من بدهید تا شما را نجات دهم.بارون تفنگ خود را برمیدارد و دو بار شلیک میکند.لوپن خود را به پهلو می اندازد.او را از پا میگیرد و او را می اندازد.بارون میخواهد به وسیله گیره خود او را زخمی کند.ولی او گلویش را میگیرد.به او میچسبد و مشتی به شکمش میزند.بارون از حال میرود.
ـ خب الان همه چیز رت برمیدارم دوست من .پول بی شک باید در گاوصندوق باشد.لوپن کلید ها را از جیب او برمیدارد.ناگهان صدای پلیس ها را در طبقه ااول میشنود.آرامش خود را حفظ میکند.او بلد است که گاوصندوق را در بیست ثانیه باز کند.ولی کد چند است؟ به لاورنو فکر میکمند.چهار دکمه و سه کلید را تکان میدهد.صندوق باز میشود.لوپن کمی عقب میرود.بدن بارون در گاوصندوق است.لوپن روی او تف میکند و به او لگد میزند.لوپن سریع باید برود.به اتاق بغلی میرود و از طریق بالکن بغلی و ناودان وارد یک حیاط میشود که رو به حیاط است.
لوپن داستان خود را تمام میکند.به من یاد داد که پول و جواهرات همچنان در صندوق است.بوی خیلی بدی می آید.ولی مروارید گیره را برمیدارد.او 50 هزار فرانک را میخواهد.
ـ کد صندوق چه؟
ـ آسان است.همه چیز از اشتباهات نوشتاری پیام لاورنو شروع میشود.ای فرار کردن.ت حمله و ن دشمن و آ احتیاط.اتنا.اسم اسب بارون.از همان اول این موضوع من را یاد رابستن انداخت.حالا آرسن لوپن همه چیز را برای کشف این جنایت پیدا کرده.شعور و هوش.